تیر انداز ماهر.....

یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچ کس نبود . پادشاهی بود که یک

دختر داشت . دختر پادشاه خیلی باهوش بود .

یک روز وقتی پادشاه از شکار برگشت ، دخترش را صدا زد و گفت :

-حالا بهت نشان می دهم که چه تیرانداز ماهری هستم .

آن وقت سیبی روی سر خترک گذاشت و با یک تیر آن را انداخت . بعد از

دختر پرسید :

-خب چطور بود؟تیراندازیم خوب بود یا نه؟

دخترک که از غرور پدرش ناراحت شده بود، گفت :

-پدر بر خودت مبال . تو کار مهمی نکردی . کا کار عادت است .

پادشاه از این حرف خیلی عصبانی شد و به وزیر گفت :

-فوری این دختر گستاخ را بکش .

وزیر گفت :

-چشم

 

وزیر دختر را به جنگل برد ، اما دلش نیامد او را بکشد . آن وقت

گوسفندی را سر برید و دستانش را خونی کرد و به نزد پادشاه برگشت

، دخترک را هم در جنگل رها کرد . پادشاه پرسید:

-چه کار کردی؟

وزیر در جواب گفت :

-همان طور که دستور داده بودید او را کشتم .

و اما بشنوید از آن طرف : دختر پادشاه در جنگل رفت و رفت تا یک هیزم

شکن رسید . هیزم شکن پرسید :

-تو تنها توی این جنگل چه کار می کنی؟

دختر با التمس گفت :

-من دختری تنهایم . خواهش می کنم به من کمک کن .

هیزم شکن که مرد مهربانی بود قبول کرد و او را به خانه خود برد . با هم

شام خوردند و خوابیدند . روز بعد دخترک مرواریدی از موهایش درآورد و

به هیزم شکن داد و گفت :

-پدر جان این را بگیر . مال توست . آن را بفروش و با پولش هر چه می

خواهی بخر .

هیزم شکن مروارید را به بازار برد و فروخت و با آن غذا لباس خرید و به

خانه برگشت .

روز بعد دخترک به هیزم شکن گفت :

-برویم کمی در این اطراف بگردیم .

با هم راه افتادند . رفتند و رفتند تا به پای کوهی رسیدند . جای خیلی

قشنگ و خوش و آب و هوایی بود . چشمه ای هم از دل زمین می

جوشید و آبش خنک و زلال بود . دخترک از آن محل خیلی خوشش آمد .

مروارید دیگری داد و گفت :

- برو به نزد پادشاه و این زمین را از او بخر .

هیزم شکن به نزد پادشاه رفت و تقاضای خود را گفت :

-پادشاه آن تکه زمین را که پای کوه است ، به من بفروش .

پادشاه به هیزم شکن نگاه کرد و با خود گفت :

-این هیزم شکن فقیر از کجا پول آورده که می خواهد زمین مرا بخرد .

آن وقت زمین را به او فروخت و پولش را گرفت . هیزم شکن به خانه

برگشت و ماجرا را برای دختر تعریف کرد . دختر مروارید دیگری به او داد و

گفت :

-برو این مروارید را بفروش و با پول آن در اینجا یک قصر بساز که چهل

طبقه داشته باشد .

هیزم  شکن به بازار رفت ، مروارید را فروخت و قصری زیبا که چهل

طبقه داشت ، ساخت .

دختر باز هم به او مرواریدی داد و گفت :

-به بازار برو ویک گاو برایم بخر . گاوی که تازه همین امروز زاییده باشد .

به طرف بازار برو و یک گاو راه افتاد . دخترک فریاد زد :

-یادت نرود . گوساله اش را حتما با خودت بیاور .

هیزم شکن گفت :

چشم.

آن وقت به بازار رفت و گاو وگوساله ای خرید و به خانه بازگشت .

دخترک گوساله را بغل کرد و با خود به طبقه چهلم قصر برد . هیزم شکن

که خیلی تعجب کرده بود ، پرسید :

-دخترم این چه کاری است که می کنی؟

دختر در جواب گفت :

-بعدا خودت همه چیز را خواهی فهمید .

خلاصه ، از فردای آن روز گوساله شیرش را میخورد ، دوباره آن را بر می

داشت و به طبقه چهلم می برد . هیزم شکن هم با حیرت او را نگه می

کرد و چیزی نمی گفت .

پنج سال تمام کار دخترک همین بود . هر روز گوساله را بغل میکرد و

پایین و بالا می برد . حالا دیگر گوساله یک گاو بزرگ شده بود .

یک روز پادشاه در همان جنگل مشغول شکار بود ، دخترک از دور او را دید

، هیزم شکن را صدا زد و گفت :

-پدر جان ، امروز پادشاه در این جنگل مشغول شکار است . به نزد او برو

و او را به اینجا بیاور .

هیزم شکن به نزد پادشاه رفت و گفت :

-ای سلطان مهربان ، امشب مهمان من باش .

پادشاه اول قبول نکرد ، اما وقتی از دور قصر باشکوه هیزم شکن را دید

،تعجب کرد و با خود گفت :

-باید بروم و سر از کار این مرد در بیاورم . این کیست که قصری زیبا تر از

قصر من دارد؟

آن وقت قبول کرد و همراه هیزم شکن را فتاد . وقتی به قصر رسیدند ،

دخترک از آنها به گرمی استقبال کرد و برایشان بهترین غذاها را آورد .

بعد به سراغ گاو رفت ، آن را بغل کرد و پایین آورد . پادشاه از پشت

پنجره او را دید ، دست از خوردن برداشت و با عجله بیرون دوید! هیزم

شکن هم به دنبالش . پادشاه فریاد زد :

واقعا که حیرت انگیز است! من خواب می بینم یا بیدارم؟

بعد رو به هیزم شکن کرد و گفت :

-ای هیزم شکن ، این دختر است یا رستم پهلوان؟ ببین چه نیرویی دارد

این به معجزه ای می ماند .

دخترک گفت :

-ای پادشاه من رستم نیستم ، هیچ معجزه ای هم در کار نیست . کار

کار عادت است .

پادشاه تا این حرف را شنید به یاد دخترش افتاد و اشک از چشمانش

سرازیر شد ، دخترک پرسید :

-چرا گریه می کنی؟

پادشاه تمام ماجرا را تعریف کرد و گفت که چگونه دخترش را به خاطر

همین حرفها به قتل رسانده است . دخترک پرسید :

-اگر وزیر دختر را نکشته باشد ، او را چه کار می کنی؟

پادشاه کمی فکر کرد و گفت :

-اگر این کار را نکشته باشد به او پاداش زیادی خواهم داد .

دخترک گفت :

پس بدان که وزیر دخترت را نکشته است .

پادشاه پرسید :

-راست می گویی ؟

دخترک گفت :

-بله .

پادشاه پرسید :

-تو از کجا می دانی؟

دخترک گفت :

چون من دخترت هستم .

بعد چادر خود را از سر برداشت . پدر او را شناخت و غرق در شادی شد

و گفت :

-خدا را صد مرتبه شکر که تو زنده  و سالمی .

دخترک گفت :

-دیدی پدر . دیدی حق با من بود .

پادشاه گفت :

-بله ، دخترم . حق با تو بود . معلوم شد تو از من عاقلتری .

بعد دخترک و هیزم شکن را به قصر خود برد و سالهای سال به خوبی و

خوشی در کنار هم زندگی کردند . . .

نظر یادتون نرهمژه



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : شنبه 2 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط علی ابراهیم پور